متحیر کردن. حیران و سرگردان کردن: بدیدند پرخون تن شاه را کجا خیره کردی رخ ماه را. فردوسی. صلصل بنوا سخره کند لیلی را گلبن بگهر خیره کند کسری را. منوچهری. مرد خردمند ترا خیره کرد زینت نکو پند بخروار خویش. ناصرخسرو. ناگاه شعاعی پیدا شد که چشمها را خیره کردی. (مجمل التواریخ والقصص). سرهوشمندش چنان خیره کرد که سودا دل روشنش تیره کرد. سعدی (بوستان). - خیره کردن چشم، امتلاس. اختطاف. تسکیر. (یادداشت مؤلف)
متحیر کردن. حیران و سرگردان کردن: بدیدند پرخون تن شاه را کجا خیره کردی رخ ماه را. فردوسی. صلصل بنوا سخره کند لیلی را گلبن بگهر خیره کند کسری را. منوچهری. مرد خردمند ترا خیره کرد زینت نکو پند بخروار خویش. ناصرخسرو. ناگاه شعاعی پیدا شد که چشمها را خیره کردی. (مجمل التواریخ والقصص). سرهوشمندش چنان خیره کرد که سودا دل روشنش تیره کرد. سعدی (بوستان). - خیره کردن چشم، امتلاس. اختطاف. تسکیر. (یادداشت مؤلف)
نیک و خوب کردن: عاقبت کار او در دو جهان خیر کرد عاقبت کار او خیر بود لاجرم. منوچهری. ، تسبیل. انفاق. نفقه دادن در راه خدا. در راه خدا دادن: بیدارباش و مصلحت اندیش و خیرکن درویش دست گیر و خردمند پروران. سعدی (صاحبیه). همین طریق نگهدار و خیر کن امروز ببوی رحمت فردا عمل کند عامل. سعدی. تو بجای پدر چه کردی خیر که همان چشم داری از پسرت. سعدی (گلستان). که چندانکه جهدت بود خیر کن ز تو خیر ماند ز سعدی سخن. سعدی (بوستان). بنام طرۀ دلبند خویش خیری کن که تا خداش نگهدارد از پریشانی. حافظ. - حلوا خیرکردن، در راه خدا و برای آمرزش مرده ای حلوا پختن و انفاق کردن. - امثال: روباه تا ته چاه است کرباس خیر می کند. کرباس خیر کردن، در راه خدا و برای رهائی از مصیبتی کرباس انفاق کردن. ، اصطلاحی است بین قماربازان یعنی گفتن اینکه من نقشی و شرکتی در این دست ندارم
نیک و خوب کردن: عاقبت کار او در دو جهان خیر کرد عاقبت کار او خیر بود لاجرم. منوچهری. ، تسبیل. انفاق. نفقه دادن در راه خدا. در راه خدا دادن: بیدارباش و مصلحت اندیش و خیرکن درویش دست گیر و خردمند پروران. سعدی (صاحبیه). همین طریق نگهدار و خیر کن امروز ببوی رحمت فردا عمل کند عامل. سعدی. تو بجای پدر چه کردی خیر که همان چشم داری از پسرت. سعدی (گلستان). که چندانکه جهدت بود خیر کن ز تو خیر ماند ز سعدی سخن. سعدی (بوستان). بنام طرۀ دلبند خویش خیری کن که تا خداش نگهدارد از پریشانی. حافظ. - حلوا خیرکردن، در راه خدا و برای آمرزش مرده ای حلوا پختن و انفاق کردن. - امثال: روباه تا ته چاه است کرباس خیر می کند. کرباس خیر کردن، در راه خدا و برای رهائی از مصیبتی کرباس انفاق کردن. ، اصطلاحی است بین قماربازان یعنی گفتن اینکه من نقشی و شرکتی در این دست ندارم
کنایه از ناخوش و درهم کردن. (از آنندراج). سیاه و ضایع کردن. تباه و خراب کردن: چو اسکندری باید اندر جهان که تیره کند بخت شاهنشهان. فردوسی. و دیگر که تنگ اندر آمد سپاه مکن تیره بر خیره این تاج و گاه. فردوسی. بینداخت آن زهر خورده بروی مگر کش کند تیره رخشنده روی. فردوسی. هان و هان تا نخندی از خیره که بسی خنده دل کند تیره. سنائی. طبع روشن داشت خاقانی، حوادث تیره کرد ور نکردی خاطر او نور پیوند آمدی. خاقانی. مکن به حرف طمع تیره زندگانی خویش که روز هم شب تار است بر گدای چراغ. صائب (از آنندراج). ، سیاه و ظلمانی کردن. تیره و تار کردن. بی نور و تاریک کردن: سرو سیمین طرف ماه منیر تیره کرد از خط شبرنگ چو قیر هست شبگیر خط تیره او رخ رخشندۀ او ماه منیر. سوزنی. گردون قهرپیشه به دمهای قهر خویش خاموش و تیره کرد چراغ سخنورم. خاقانی. سر هوشمندان چنان خیره کرد که سودا دل روشنش تیره کرد. سعدی. برآمد یکی سهمگین باد و گرد که در چشم مردم جهان تیره کرد. سعدی. ، مکدر و ناصاف کردن. گرفته و تار کردن: آبی ست جهان تیره و بس ژرف بدو در زینهار که تیره نکنی جان مصفا. ناصرخسرو. غم و دم تیره کند آینه، وین آینه بین کز غم گرم و دم سرد مصفا بیند. خاقانی. پرتو آن نور دیده ها را خیره و تیره می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334). چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا کاه تو تیره می کند آینۀ جمال من. سعدی
کنایه از ناخوش و درهم کردن. (از آنندراج). سیاه و ضایع کردن. تباه و خراب کردن: چو اسکندری باید اندر جهان که تیره کند بخت شاهنشهان. فردوسی. و دیگر که تنگ اندر آمد سپاه مکن تیره بر خیره این تاج و گاه. فردوسی. بینداخت آن زهر خورده بروی مگر کش کند تیره رخشنده روی. فردوسی. هان و هان تا نخندی از خیره که بسی خنده دل کند تیره. سنائی. طبع روشن داشت خاقانی، حوادث تیره کرد ور نکردی خاطر او نور پیوند آمدی. خاقانی. مکن به حرف طمع تیره زندگانی خویش که روز هم شب تار است بر گدای چراغ. صائب (از آنندراج). ، سیاه و ظلمانی کردن. تیره و تار کردن. بی نور و تاریک کردن: سرو سیمین طرف ماه منیر تیره کرد از خط شبرنگ چو قیر هست شبگیر خط تیره او رخ رخشندۀ او ماه منیر. سوزنی. گردون قهرپیشه به دمهای قهر خویش خاموش و تیره کرد چراغ سخنورم. خاقانی. سر هوشمندان چنان خیره کرد که سودا دل روشنش تیره کرد. سعدی. برآمد یکی سهمگین باد و گرد که در چشم مردم جهان تیره کرد. سعدی. ، مکدر و ناصاف کردن. گرفته و تار کردن: آبی ست جهان تیره و بس ژرف بدو در زینهار که تیره نکنی جان مصفا. ناصرخسرو. غم و دم تیره کند آینه، وین آینه بین کز غم گرم و دم سرد مصفا بیند. خاقانی. پرتو آن نور دیده ها را خیره و تیره می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334). چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا کاه تو تیره می کند آینۀ جمال من. سعدی
مسلط کردن. فایق کردن. تغلیب. اداله. اظهار. - چیره کردن بر کسی یا چیزی، مسلط کردن بر... مستولی کردن بر...: در خوردنت چیره کن بر نهاد اگر خود بمانی دهد آنکه داد. فردوسی. - چیره کردن کسی یا چیزی را بر کسی یا چیزی، کسی را بر کسی یا چیزی مسلط کردن: جهانجوی گفت ای سر انجمن تو کردی ورا چیره بر خویشتن. فردوسی
مسلط کردن. فایق کردن. تغلیب. اِدالَه. اظهار. - چیره کردن بر کسی یا چیزی، مسلط کردن بر... مستولی کردن بر...: دَرِ خوردنت چیره کن بر نهاد اگر خود بمانی دهد آنکه داد. فردوسی. - چیره کردن کسی یا چیزی را بر کسی یا چیزی، کسی را بر کسی یا چیزی مسلط کردن: جهانجوی گفت ای سر انجمن تو کردی ورا چیره بر خویشتن. فردوسی